گاو

ساخت وبلاگ
شخصی تعریف می کرد وقتی از نماز جماعت صبح برمیگشتم جماعتی را دیدم که به زورقصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.گاو مقاومت می کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود،من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم ؛گاو مطیع شد و سوار شد.من مغرور شدم و پیش خودم گفتم《این از برکت نماز صبح است》

وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم گریه و زاری می کند،علت را که جویا شدم گفت 《گاومان را دزدیدند》

گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم! 

!دل شکسته!...
ما را در سایت !دل شکسته! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mkhosmea بازدید : 136 تاريخ : پنجشنبه 2 اسفند 1397 ساعت: 15:07